دانش نیک بینش نیک منش نیک
فرهنگستان جهانی کوروش بزرگ
و شیر بالدار ایرانی
برای شناخت بیخ و بُن فرهنگ ایران، باید نماد ها و نشانه هایی را که نیاکان فرمندِ ما در دوره های گوناگونی از تاریخ ، ودر جای جای آن سرزمین فراخدامن از خود بر جای گذاشته اند به ژرفی بازنگری کرد، اینهمه نخش و نگار در سنگ و ستون های بجا مانده در شوش و سیلک ، و در سنگ نگاره های تخت جمشید ، آیا تنها برای این است که چشم اندازهای دل انگیز پدید آورند، یا در پشت هر یک از این نگاره ها و تندیسها ، پیامی برای ما برجا ی گذاشته اند ؟
این گل نیلوفر آبی که گاه بتنهایی ، گاه در کنار سرو آزاده ، گاه در دست شاهنشاه داریوش ، و گاه پیچیده بدور پاپیروس مصری دیده می شود تنها برای آفرینش زیبایی است و یا هر یک پیامی برای ما دارند؟
گل نیلوفر آبی نماد ایزد بانو ارد ویسوره آناهیتا ، و سرو آزاده نماد مردم و فرهنگ ایران
نیلوفر آبی در دست چپ شاهشاه داریوش و نی (نشان ایزد بانو سیمرغ) در دست راست او
چرا ایرانیان در میان اینهمه گلهای رنگارنگ ، ( نیلوفر آبی ) را که در مرداب می روید ، و (سرو آزاده) را که بی میوه و بار است برای نشان دادن فر و فرهنگ خود بر گزیده اند؟
نمونه هایی از گل نیلوفر آبی
نگاره ی فروهر در تخت جمشید چه پیوندی با سنگ نگاره ی مرد بالدار در دشت مرغاب دارد؟
نگاره ی فروهر در تخت جمشید
سنگ نگاره ی فروهر کورش بزرگ در دشت مرغاب
تندیس فروهر کوروش بزرگ در پارک دهکده ی المپیک سیدنی
و سرانجام این تندیس شکوهمند شیر بالدار با سر آدمی و تاج پادشاهی در تخت جمشید گویای چه پیامی است؟
شیر بالدار ایرانی در تخت جمشید
چه پیوندی میان شیر بالدار ایرانی در تخت جمشید و گاو بالدار آشوری در نینیوا ( که اکنون در موزه ی لندن نگهداری می شوند ) هست ؟
گاو بالدار آشوری که در نیمه ی دوم سده ی نوزدهم بدست Austen Henry Layard باستانشناس انگلیسی از زیر خاک شهر با ستانی نینوا در آشور بدست آمد
فرهنگستان جهانی کوروش بزرگ، شناخت این نماد ها را یکی از بایسته ترین خویشکار ی خود می داند و همه ی کار شناسان را به همپرسی و همازوری در این زمینه فرا می خواند. در این نوشتار نگاهی خواهیم داشت به شیر بالدار ایرانی .
آدمی از همان آغاز دوران شهر نشینی، گامه های فراپویی را یکی پس از دیگری پیموده و در هیچ گامه ای به آنچه که فراچنگ آورده بسنده نکرده است ، هیچ خوشی ، آن خوشی بزرگ، و هیچ شادی ، آن شادی دلخواه او نبوده است، هر زادمانی در پی زادمان دیگر کوشیده است که با افزایش دستاوردهای کار ، بر دامنه ی شادی بیفزاید واز فراخی دامنه ی غم بکاهد ، ولی در هر گامه ای که به پشت سر نگریسته ، افسوس گذشته و ایکاش آینده را داشته است .
از هزاران سال پیش تا کنون هر یک از فرزانگانی که در تاریخ اندیشه فراز آمدند ، کوشیدند تا راهی برای بهروزگاری مردم پیدا کنند، ولی هر اندازه که دستاورد کار و کوشش مرد مان فزونی گرفت ، به همان اندازه بر سنگینی بار غم نیز افزوده شد ، و آنچه که هرگز بدست نیامد همان (شادمانی ) بود .
دورنیست اگر بگوییم که ناتوانی آدمی در پیدا کردن راهی برای رسیدن به آرمانشهر( شادی ) ، یک سو نگری همین فرزانگان و بینشوران بوده است . هراندیشمندی که راهی برای بهروزگاری مردم پیشنهاد کرد، تنها به یک کرانه از زندگی چشم داشت و دیگر کرانه ها را نا دیده گرفت، گروهی از فرهیختگان که ( ماده ) را ( بن هستی ) دانستند، دبستان های گوناگون ماده گرایی را پدید آوردند ، و آنانکه هستی را پدید آمده از (خواست خدا ) گمان بردند ( ماده ) را به چشم خواری نگریسته و پیروی از فرمانهای دین را یگانه راه رستگاری بشمار آوردند.
فرزانه ای که ( ماده) را ( بُن ) زندگی می دانست، براین باور بود که جهان هیچ نیست جز (ماده)، و گیتی، پیکربهم تنیده ای ازباشندگانِ گوناگونی است که در زیر یک نیروی فشاردهنده ، در پی برخورد و آمیزش با یکدگر ، در کار پیوست و گُسست و رویش و بالش ومیرش است :
هر زمان نو می شود دنیا و ما بی خبر از نو شدن اندر بقا مولوی بلخی
آدمی نیز مانند همه ی دیگرباشندگان ، در روند زایش و میرش، دستخوش دگرگونی است و پیاپی از چهره ای به چهره ی دیگر در می آید :
از جمادی مردم و نامی شدم و ز نما مردم زحیوان سر زدم
مردم از حیوانی و آدم شدم از چه ترسم، کی ز مردن کم شدم مولوی بلخی
در باره ی روان نیز می گویند که روان زاد ه ی دگرگونیهای بخش شگفت انگیزی از پیکرآدمی بنام مغز است ، همان گونه که برای دگرگشت ماده به نیرو، سامه های ویژه ای باید فراهم باشند، برای دگرگشت ماده به روان نیزباید همبایست های ویژه ای فراهم آیند.
از سویی دیگر آدمی برای زیستن به کار مایه هایی نیاز دارد که از زمین فراهم می شوند ، ولی این فرآورده ها در همه جا برابر نیستند ، کمی و بیشی آنها بسته به اندازه ی بهره وری خاک ، و دستاوردهای کار و کوشش مردم و دانش و فناوری است ، از این رو شمار بزرگی از مردم مستمندِ جهان از کالا و کارمایه بی بهره می مانند ، پس باید راهی برای افزایش فرآورده های زمینی، و شیوه ی برخورداری دادگرانه ی از آن ها بر گزید تا همگان بتوانند در برابری و یکسانی از داده های زمین بهره مند گردند، و این نمی شود مگر اینکه آدمی از راه دانش و بینش، سرشت چیزها را بشناسد ، و در پی کار و کوشش، بازدهی فرآورده ها را افزایش داده و راهی برای پخش و گسارش(= مصرف) دادگرانه ی آنها بیابد. پس تنها ( کار ) است که می تواند در پرتو ( دانش) و (داد) آدمی را به آرمانشهر شادی برساند:
برو کار می کن مگو چیست کار که سرمایه ی جاودانی است کار ملک الشعرای بهار
جوانمردی ازکارها پیشه کن همه نیکویی اندر اندیشه کن فردوسی
ولی کاربدون دانش، آب درهاون کوبیدن و در پی باد دویدن است، آنچه به کار ارزش می دهد دانش است :
دانش اندر دل چراغ روشن است و زهمه بد ، بر تن تو جوش است رودکی سمرقندی
در این جهان بینی جایی برای ( توکل) یا ( سپردن کارها بدست خدا ) نیست، دراینجا تنها (آدم ) است و( کار) و ( دانش) … و (زمینی) که سینه ی خود را به فراخی فرا روی آدمی گسترده است…
اندیشمند دیگر که جهان را از دیدگاه باورهای دینی به تماشانشسته است، آنچنان دل بسته ی باور های خویش است که هیچ بهایی به ( ماده ) و( دانش) و (کار) ودستاوردهای فناوری نمی دهد.از دید او جهان پدید آمده از خواست آفریننده ای است بخشنده و روزی رسان ، که بندگانِ خود را بی بهره از روزی نخواهد گذاشت ( آنکه دندان دهد نان دهد) . ..
در این جهان بینی آفرینش هیچ پیوندی با پیوست وگسست ماده و نیروی فشار دهنده ی چیره برآن ندارد . همه چیز برابر خواست و آهنگ آفریدگار پدید آمده و هر زمان که او بخواهد در یک چشم بهم زدن ، آسمان و زمین ، و پری آنها از میان خواهند رفت ، هستی یک دستگاه به هنجار ی است که هستی بخش دانا و توانا از هیچ پدید آورده، و جهش و جنبش آن بسوی آماجی است که از پیش برای آن بر نهاده است، اگر چیزی بنا م ( نیرو) هست، این همان( نیروی خداوندی) است که از خرد او برخاسته وهستی را سامان بخشیده است. پس وارون سخن ماده گرایان که می گویند ( ماده نه پدید می آید و نه ازمیان می رود، و اندازه اش همواره یکسان است) ، ما می گوییم: ماده هم پدید می آید و هم هر زمان که خدا بخواهد از میان می رود، و کمی و زیادی اش هم در دست خدا است!.
او است که در آغاز،
با اندیشه اش جهان را روشنایی بخشید،
و باخردش هنجار هستی را آفرید .. گاتهای زرتشت – سرود سی و یکم
نا گفته پیدا است که در زمینه ی چگونگی بهره وری مردمان از زیستمایه های زمینی نیز دیدگاه این گروه از اندیشمندان هیچ همانندی با دیدگاه ماده گرایان ندارد، بنا براین گسترش توانمندیهای مادی، و افزایش نیروهای فراهمی و پخش و گُسارش (= مصرف) دادگرانه ی آنها به هیچ روی ره رستگاری نیست ، آدمی برای خور و خواب و تن آمیزی آفریده نشده است که در اندیشه ی کالا و سازه های فراهمی باشد ، تنها گاوان و الاغان و شتران اند که در پی خور و خواب اند :
کار خر است خواب و خور ای نادان با خر به خواب و خور چه شدی در خور ناصر خسرو
در راستای همین جهان بینی بود که خمینی در نخستین روزهای در آمدنش به ایران گفت: ( اقتصاد مال خر است !!) . در اینجا آدمی را کاری والا تر از خور و خواب در میان است، کار آدمی پیروی از فرمانهای دین است ، کار آدمی جهاد فی سبیل الله است ، آدمی به این جهان آمده است تا برابر داده های حق با روان فرماینده یا ( نفس اماره اش ) بجنگد ، و چنین جنگی تنها از راه نادیده گرفتن خواهشهای تن به خان پیروزی خواهد رسید ، نه از را ه خور و خواب و را مش و شادی:
همچو شیری صید خود را خویش کن ترک عشوه ی اجنبی و خویش کن
در زمین مردمان خانه مکن کا ر خود کن کار بیگانه مکن
کیست بیگانه، تن خاکی تو کز برای او است غمناکی تو
تا تو تن را چرب و شیرین می دهی گوهر خود را نیابی فربهی مثنوی معنوی
تن بزرگترین دشمن جان است ! پس هرچه کوبیده تر بهتر !! :(.. بنا براین بشما می گویم از بهر جان خود اندیشه مکنید که چه خورید یا چه آشامید، ونه برای بدن خود که چه بپوشید، آیا جان از خوراک وبدن از پوشاک بهتر نیست؟ مرغان هوا را بنگرید که نه می کارند و نه می دروند و نه در انبارها ذخیره می کنند و پدر آسمانی شما آنها را می پروراند، آیا شما بمراتب از آنها بهتر نیستید .. و برای لباس چرا می اندیشید ، درسوسنهای چمن تامل کنیدکه چگونه نمو می کنند ، نه محنت می کشند و نه می ریسند ، لیکن بشما می گویم که سلیمان هم با همه ی جلال خود چون یکی از آنها آراسته نشد ..) عیسی مسیح – انجیل متی باب ششم
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
خواب و خورت زمرتبه خویش دور کرد
آنگه رسی بخویش که بی خواب و خور شوی دیوان حافظ
داستان اعرابی و زنش ، سروده ی مولوی بلخی در مثنوی معنوی روشن تر از هرسخن دیگر دید گاه این گروه از اندیشمندان را نشان می دهد، در این داستان زن از تنگدستی و گرسنگی می نالد:
نانمان نی خور شمان درد و رشک کوزه مان نه، آبمان از دیده اشک
قرص مه را قرص نا ن پنداشته دست سوی آسمان بر داشته ننگ درویشی ز درویشی ما روز و شب از روزی اندیشی ما
شوی کفتش :
عاقل اندر بیش و نقصان ننگرد زانک هر دو همچو سیلی بگذرد اندرین عالم هزاران جانور می زیند خوش بی زیر و زبر
هرکه او شیرین می زید او تلخ مرد هر که تن را می پرستد جان نبرد
من روم سوی قناعت دل قوی تو چرا سوی شناعت می روی
مال و زر سر را بود همچون کلاه کل بود او کز کله سـازد پنـاه
مرد حق باشد بمانند بصر پس برهنه به که پوشیده نظر
کار درویشی ورای فهم تو است سوی درویشی بمنگر سُست ِ سُست
زانک درویشان ورای ملک و مال روزی دارند ژرف از ذوالجلال
زن همی خواهد حویج خانقاه یعنی آب ونان و خوان و جاه
نفس همچون زن پی چاره گری گــاه خـاکی گـاه جوید سروری
عقل خود زین فکرها آگاه نیست در دماغش جزغم الله نیست مثنوی معنوی
گروهی دیگرازاندیشمندان، باورمند به یگانگی درگوهر هستی اند، پیروان این دبستان می گویند: این درست است که جهان از آخشیج های گوناگون پدید آمده وهر باشنده ای رنگ و سیمای ویژه ای دارد، ولی اگر نیک بنگریم خواهیم دید که همه برآمده از یک بُن و ریشه اند، برای نمونه، گیاه و جانور اگرچه هر یک نمودی جداگانه دارند، ولی در بنیاد شان این همان اند، درخت هنگامی که بر زمین افتاد خاک می شود، همین گونه اند آدمی و جانور، از این دیدگاه همه ی باشندگان از جاندار و بیجان، همه از جنس خاک اند و به خاک بر می گردند، ولی خاک چیست؟ خاک نیز پدید آمده از آخشیج های گوناگونی است که در نگاه نخست هر یک گوهر وسرشتی جداگانه دارند ، ولی همگی آنها به اتم و پروتون و الکترون می رسند، پس هستی چیزی نیست جز نمودهایی از همدایش گوناگون نوترون و پروتون والکترون که در پی پیوست و بست و گسست هر دم از چهره ای به چهره ی دیگر در می آید :
هر زمان نو می شود دنیا و ما بی خبراز نو شدن اندر بقا مولوی بلخی
از این دیدگاه ، ماده – روان – خرد – هوش – و دلیری و دادگری ، همه برخاسته از یکدیگرند، پس همانگونه که در جهان مادی میان چهره های گوناگون هستی این همانی هست، در جهان مینو هم یگانگی فرمانروا است ، سهش های پنجگانه ی روان آدمی مانند: هوش و ویر و یاد و پویایی و گویایی همه وابسته به جان اند. بنا براین همانگونه که در باره ی جهان مادی گفته می شود که ( جهان هیچ نیست جز نیروی بهم فشرده ، و همدایش آخشیج های گوناگون) ، خرد و اندیشه و دِلیری و داد و دهش و دانش و توانش و مهر گستری هم چیزی نیستند جز پرتوها یی از یک گوهر یگانه و چیر ه برهستی که خرد و اندیشه ی آدمی را به آن راه نیست :
منبسط بودیم و یک گوهر همه بی سر و بی پا بُدیم آن سر همه یک گوهر بودیم همچون آفتاب بی گره بودیم و صافی همچو آب چون به صورت آمد آن نور سره شد عد د بر سایه های کنگره کنگره ویران کنید از منجنیق تار ود فرق از میان این فریق مولوی بلخی
اگر این سخن پذیرفته شود ( که جز پذیرش چاره ی دیگری هم نیست) ، آنگاه باید این را نیز پذیرفت که خدا نیز همان گیتی پیکرپذیرفته است و بیرون از گیتی نباید دنبال خدای دیگری گشت!! پس هر تکه ای از جهان هستی با خود هستی بخش این همانی دارد، در راستای این جهان بینی بود که بایزید بستامی نغمه ی من خدایی سر داد: ( کسی از او پرسيد عرش چيست؟ گفت: من .. گفت: کرسي چيست؟ گفت: من … و به همين سان درباره لوح و قلم چون سئوال کرد جواب داد: من…) …
و منصور حلاج که خدا را درخود و خود را در خدا می دید گفت :
من تو ام یا تو منی چند از دویی با توام من، یا تو من، یا من تو یی
آنچه که در این دبستان برجسته تر ازهر نمود دیگری خود نمایی می کند، یگانگی و هم گوهری مردمان است ، همه در گوهر برابرند، تنها اندیشه است که برخی را فرا پایه می کند و برخی را در فرو پایگی می نشاند ، پس جایگاه آدمی بسته به اندیشه ی او است :
ای برادر تو همان اندیشه ای ما بقی تو استخوان و ریشه ای
گر گل است اندیشه ی تو گلشنی و ر بود خاری تو هیمه ی گلخنی (گلخن = تون گرمابه)
گر کلابی بر سر و جیبت زنند ور تو چون بولی برونت افکنند مولوی بلخی
پس هر که اندیشه اش به رنگ گل باشد و بوی گلاب از آن برخیزد ، از پایگاه والاتری بر خوردار می شود ، و آنکه اندیشه ی گلاب گونه نداشته باشد،هیزمی است که باید به آتشگاه گرمابه افکند ه شود..! پدیده های دیگرمانند: رنگ رُخسار، و تخمه ، و نژاد ، و دارایی، و پایگاه مردمی نمی توانند مایه ی برتری یا کمتری در میان مردمان باشند چرا که :
بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند سعدی
اگر درهمبودگاه های امروزِ جهان، نمودهایی مانند دین و زبان و فرهنگ وناداری ودارایی ورنگ پوست و سازه های دیگر، مردم را ازهم جدا کرده اند ، نشان تاریکی اندیشه و تنگی میدان دید است، زمانی که آدمی از راه خرد و دانش به آن پایگاه بایسته فراز آمد ، آنگاه همه ی این تاریک اندیشی ها پایان خواهند گرفت ، و همگان در خواهند یافت که خوشی هر کس در گرو خوشی آن دیگری است …
مزدا اهورای همه توانا ،
چنین برنهاده است،
که شادمانی از آن کسی است ،
که به دیگران شادمانی بخشد … گاتهای زرتشت سرود سی و چهارم
چنانچه دیدیم ، هر اندیشمندی تنها به یکی از کرانه های هستی می نگرد ، و دیگر کرانه ها را نا دیده می گیرد ، یکی (ماده) را بُن هستی می شمارد و می کوشد تا از راه دانش و توانش خود را به (نیرو) آراسته بگرداند، چرا که ( نیرومندی) را یگانه راه رستگاری می داند ، دیگری همزیستی آشتی جویانه ی مردمان را در پرتو( مهر) و ( داد) پیشنهاد می کند و ( آدم ) بودن را برترین آماج می شمارد ، و سدیگر نه به (ماده) و( نیرو ) باور دارد، و نه به (مهر) و ( داد) و ( دوستی) و ( هنر) و ( فلسفه) که پدیده های مردمی اند ، از دید او تنها « دین » است که آدمی را به شاهراه رستگاری می رساند ، چرا که سرشتش (آسمانی) است ، دیگرپدیده ها همه برآمده از مغز و روان و اندیشه ی (مردم ) اند که سرشتی زمینی دارند ، و زمین (رنج سرایی ) بیش نیست،
آدمی را نشاید که دل در گرو این سرای سپنجی بگذارد، شایسته تر آنکه در اندیشه ( آخرت ) باشد :
تو مرغ چهار پری تا بر آسمان پری تو کجا و ره بام و نردبان کجا مولوی بلخی – دیوان شمس
(دانش)هم برای این نیست که شنا کردن در دریای بهم ریخته ی زندکی را بیاموزیم ، برای این است که در دریای ( معنویت ) محو شویم :
یکدم غریق بحر خدا شو گمان مبر که زآب هفت دریا بیک موی تر شوی دیوان حافظ
محو می باید نه نحو این جا بدان گر تو محوی بی خطر در آب ران
آ ب دریا مرده را بر سر نهد ور بود زنده ز دریا کی رهد
گر تو علامه زمانی در جهان نک فنای این جهان بین وین زمان مولوی بلخی
اینک جا دارد که یکبار دیگر نگاهی ژرف به پیکر شیر بالدار ایرانی داشته باشیم و بکوشیم که پیام نهفته در آن را در یابیم:
آیا نیاکان فرمند ما تنها برای آفرینش زیبایی این پیکر تنومند شیر را با بالهای شاهین و سر آدمی آراسته کردند و تاجی از خرد بر سرش گذاشتند؟
یا پیامی در این تندیس هست ، اگر نیست ، پس آن سر آدمی بر پیکر تنومند شیر چه می کند؟ چه پیوندی میان تنه ی تنومند شیر و بالهای رو به آسمان گشوده ی شاهین هست ؟ مگر نه اینکه شیر فرمانروای جنگل است ، و باز مگر نه این است که این فرمانروایی را از راه (نیرو مندی ) بدست آورده است؟ آیا نا درست خواهد بود اگر بگوییم که نیاکان ما خواسته اند بما بگویند که مردم یک سر زمین زمانی برسختی ها چیره خواهند بود که خود را به دانش و توانش آراسته بگردانند :
ز نیرو بود مرد را راستی ز سستی کژی زاید و کاستی فردوسی
و چنین نیرویی در میان مردم یک سر زمین تنها از راه گسترش کانونهای دانشی – فناوری – کشاورزی – بازرگانی – سازمان پولی – سپاهیگری – ودیگر آیین های کشور داری پدید خواهد آمد . آن پیکر تنومند شیر چنین نیرویی را نمایندگی می کند. مردمی که به چنین نیرویی آراسته نباشند آهوی خوش پیکری خواهند بود برای شیرهای درنده ای که درسراسر تاریخ و در جای جای جهان در کمین نشسته اند ، بنا براین اگر می خواهی که شکار شیر نشوی باید که خود شیرگونه شوی .
ولی این نیرو اگر آراسته به خرد و داد نباشد سرانجام به بیراهه خواهد افتاد و جان و جهان را بتباهی خواهد کشید ، همانگونه که نیروی رایش سوم جهان را بتباهی کشانید، در این مرگبار ترین جنگ جهانی ، پنجاه تا هفتاد میلیون تن از مردم بیکناه جان خود را از دست دادند .
جورج سارتن نویسنده نامدار کتاب ( تاریخ علم) ، نارسایی دانش را در بهبود بخشیدن به پیوند های میان مردمی چنین گزارش می کند: علم در بعضی زمینه ها ترقیات عظیم وشگفت انگیزی کرده است ، ولی در زمینه های دیگر مثلاً سیاست ملی یا بین الملیی که مربوط به روابط انسانها با یکدیگر است هنوز خود را ریشخند می کند . دانشمندان بسیاری معتقدند که همه ی مشکلات بشربا سرانگشت علم گشوده خواهند شد ولی تجربه خلاف آن را ثابت کرده است …علم گرایی محض و تربیت علمی خالص از ساختن انسان کامل نا توان است . تربیت علمی خالص نیمه انسان می سازد نه تمام انسان ، محصول تربیت علم خالص ماده خام انسان است نه انسان پخته و تکامل یافته ، علم خالص انسان توانا و قدرتمند می سازد نه انسان با فضیلت ، انسان تک ساحتی می سازد نه انسان چند ساحتی ..).
واژه ی خشترا Khshatr در گاتهای زرتشت در چَم شهریاری – فرمانروایی – توانمندی – نیروی سروری – و نیروی هماهنگی بکار رفته ، و نشان دهنده نیروی سازندگی – نوشوندگی – و پیش برندگی است ، نه نیروی ویرانگرو تباه کننده، از دیدگاه روانشناسی نیز نشان دهنده منش والا و بزرگواری است ، نه دُژ منشی و کینه ورزی.
پیام فرهنگ ایران در این تندیس برای مردم جهان این است که آدمی نمی باید که تنها به دانش و توانش بسنده کند ، بلکه باید بکوشد که دانش را با فرامایگی و والامنشی همراه سازد ، دانش بدون پارسایی جنگ ابزار هراس آوری است که پیایندی جز تباهی و سیه روزگاری نخواهد داشت . در پی این جهان بینی است که سر شکوهند آدمی بر پیکر شیر جا گرفته است تا چیرگی خرد را بر نیرو نشان دهد :
خرد چشم جان است چون بنگری تو بی چشم شادان جهان نسپری
کسی کو خرد را ندارد ز پیش دلش گردد از کرده ی خویش ریش
هشیوار دیوانه خواند ور ا همان خویش بیگانه داند ورا
خرد افسر شهریان بود خرد زیو ر نامداران بود
کلاهی که در این تندیس زینت بخش سر آدمی است ، آیا همان خرد نیست که افسر شهریاران است ؟ اگر هست پس سر آدمی نشان پارسایی است ، نشانِ از ( من ) بریدن و به ( تو) پیوستن است … نشان دوست داشتن – عشق ورزیدن – در غم مردم نشستن – پا بپای شادمانیهای آنان پای کوبیدن است … آن تاج پادشاهی که بر سر آدم است نشان دهنده ی خویشکاریهای بایای آدمی است، والاترین این خویشکاریها پاسداری از آب و خاک و گیاه و جانور است ، در این فرهنگ آدمی دستیار خدا در کار آفرینش است ، کار آدمی این است که بکوشد خدا گونه شود، و با کار و کوشش، در پرتو خرد و اندیشه ی نیک جهان را جشنگاهی بسازد برای خود ، و برای همه ی دیگر باشندگان روی آن .
ولی فرهنگ پردازان خوش پرداز ایرانی، این دو فروزه ی (نیرو مندی ) و (خردمندی ) را برای رسیدن به آرمانشهر ( شادمانی ) بسنده ندانسته اند ، از همین رو دو بال شاهین بر پیکر تنومند شیر رویانده اند تا نشان دهند که آدمی را فروزه ای دیگری باید ، و آن دلبستگی به چیزی است که از (من ) و ( تو ) و ( او ) و ( ما )، و از همه ی آنچه که در پیرامون خود داریم بزرگتر است، بگفته ی جبران خلیل جبران: ( آنگونه زیبایی که دل را از زیباییهای سنگ و چوب بر کند و به بلندای کوه مقدس فرا برد) .. .
اینگونه دلبستگی به جاودانگیها و بیکرانگیها پیوند دوستانه ای است میان آدمی و جهان پیرامون او، به سخن دیگر گونه ای هماهنگی است میان آدمی و جهان .
آدمی در پرتو این چنین دلبستگی است که بر یورش خواسته های روان فرماینده ی خود چیره می گردد، همین دلبستگی است که نمی گذارد از خویشتن خود بیگانه مانده و ( نا خویشتن ) گردد . این خویشکاری، یک سرنوشت سنگدلانه و دربرابراو نیست ، بلکه با او همساز و یگانه است ، اینگونه خویشکاری ، هماهنگی با هنجار آفرینش و پیمانی است میان آدمی و جهان که شادمانی راستین و بهروزگاری او را پایندان می شود.
ویل دورانت نویسنده ی نامدار تاریخ تمدن در ( لذات فلسفه ) می نویسد : عقل و حکمت بتنهایی نور سردی بیش نیستند . اما عشق و ایمان است که با دا داری خارج از حد بیان دلها را گرم می کند ..
اریک فروم روانشناس و جامعه شناس بزرگ روزگارما در همین زمینه می گوید: (.. هیچکس نیست که به دینی نیازمند نباشد و حدودی برای جهت یابی و موضوعی برای دلبستگی خویش نخواهد ، او خود ممکن است برعکس فکر کند که هیچ دینی ندارد و معنایدلبستگی خود را به غایاتی ظاهراً غیر دینی مانند قدرت و پول یا کامیابی نشانه ی علاقه به امور علمی و موافق مصلحت بداند ، مسئله بر سر این نیست که انسان دین دارد یا ندارد ، بلکه مسئله این است که کدام دین رادارد ..
برتراند راسل که خود درسراسر زندگی با مسحیت جنگید می نویسد : کاری که فقط درآمد و اصلاح وضع اقتصا دی باشد نتیجه ی مفیدی بار نخواهد آورد ، باید کاری کرد که در آن (ایمان ) به یک فرد یا مرام ، یا به یک غایت نهفته باشد .
و زرتشت ، آن آموزگار والای ایرانی این سخن را چنین به پایان می برد :
اینک ، آن دو مینوی همزاد ،
که در آغاز،
در اندیشه و انگار پدیدار شدند،
پیکی نیکی را می نماید و دیگری بدی را ،
و از این دو، دانا راستی و درستی را بر می گزیند ، نه نا دان .
آنگاه که در آغاز ،
آن دو مینو به هم رسیدند ،
زندگی و نازندگی را پدید آوردند ،
و تا پا یان هستی چنین باشد که ،
بدترین منشها از آن پیروان دروغ،
و بهترین منشها از آن پیروان راستی خواهد بود .
از این دو مینو،
پیرو دروغ بدترین کردا ها را بر می گزیند،
و آنکه پاکترین اندیشه ها را دارد ،
و آراسته به فروغ پایدار است ،
و آنکه با باور استوار
و کردار درست مزدا اهورا را خشنود می سازد ، راستی را .
از آن دو ، کژ اندیشان راستی را بر نمی گزینند ،
زیرا هنگامی که دو دلند ،
دروغ بر آنها فراز آید ،
و از این رو، به بد ترین اندیشه ها می گرایند ،
و بسوی خشم می شتابند،
و زندگی مردمان را به تباهی می کشانند.
ای مزدا اهورا ، باشد که از آن تو باشیم ،
و از کسانی باشیم که جهان را تازه می گردانند.
باشد، زمانی که خرد دستخوش سستی و نا استواری است،
راستی به یاری ما آید ،
و اندیشه ی ما را به هم نزدیک بگرداند.
بشود که این بر رسی آغازی باشد برای پژوهش های بیشتر در زمینه ی شناخت نخش و نگار ها و نماد های فرهنگ ایرانشهری
پاینده ایران – هومر آبرامیان