دانش نیک بینش نیک منش نیک
بخش نهم : چگونگی اسلام پذیری ایرانیان
در دو بخش پیشین با نگاهی به نوشته های بسیاری از گزارشگران دانسته شد که:
1- پس از در گذشت خسرو پرویز، واپسین شاه نیرومند ساسانی، سامانه ی سیاسی کشوردچارنابسامانیهای بدهنجارگردید و زمینه های بایسته برای تاخت و تاز بیابانگردانِ بی فرهنگ فراهم آمد.
2- همه ی یورشهایی که در دوران خلافت ابوبکر و در سالهای نخست خلافت عُمر به روستاهای ایران انجام می گرفت، برای چپاول دارِش ودسترنج روستاییان، و زنان و دختران خوبچهرایرانی بود، وهیچ پیامی از یک دین تازه که اندیشه انگیز باشد و مردمان را به نیک مَنشی و مهر گستری فرا بخواند در این یورشهای خونباردیده نشد.
3- نه تنها هیچ نشانی از پیشباز ایرانیان ازاین زشتخواهرمن چهرگان دیده نشد، بلکه به هرجا که رسیدند با سدّی از میهن پرستان روبروگشتند، اگر پیروزیهایی بدست آوردند، نه برای این بود ایرانیان با آغوش بازبه پیشبازشان شتافتند، برای این بود که سپاه ایران، آن سپاه توانمند دوران شاپور، وانوشیروان و خسرو پرویز نبود،سپاهی درهم شکسته و پریشان روزگار بود که اگرزندگی بجا باشد در بخش های آینده ی این پژوهش، انگیزه ها و شوند آن پریشانی و بهم ریختگی را نشان خواهیم داد.
در این بخش می خواهیم بیارمندی گزارش تاریخ نویسان بزرگ، یورش های دیگر تازیان را به ایران و چگونگی اسلام پذیری ایرانیان را پی بگیریم.
بخش هشتم را با گزارش « واقعۀ نخلیه » که درسال سیزدهم کوچی رخ داد از عباس اقبال آشتیانی بدینگونه بپایان بردیم: مِهران درجنگ کُشته شد و لشکریان او مَنهزم شدند. یاران جریر و مُثنی پس از عبور از فرات دست به کشتار مردمِ بیگناه گذاشتند و طولی نکشید که تمام ساحل چپ فرات تا نزدیکیهای مدائن، پایتخت ایران در زیر سُمّ ستور این جماعت بیابانی پایمال گردید.
پس ازوفات ابوبکر خلیفه تازه «عمربن خطاب» مردم مدینه را نوید پیروزی و بدست آوردن غنایم جنگی داد و به آهنگ عراق شورانید. مردم درپذیرفتن این فراخوانی که فراخوانی به جنگ با ایران بود، در تردید بودند و از فر و شکوه، و از شمار سپاهیان ایران بیمناک بودند. مُثنی برای مردم سخنرانی کرد و ناتوانی و سُستی « خسروان» ایران را بیان کرد و جنگ با ایران را خوار مایه و آسان فرانمود.
خلیفه که در حقیقت می خواست کاری برای بیکاران مدینه پیدا کند، و آسوده خاطر به خلافت پردازد آنها را به این کار وا داشت، با اینهمه چندین روز به درازا کشید تا شماری برای این سفر که بسی پر خطر می نمود آماده شدند . عبدالعظیم رضایی – گنجینه تاریخ ایران – پوشنه پنجم رویه442
عُمر به تمام کارگزاران خود در سراسر جزیرة العرب نامه نوشت و فرمان داد که هر مردِ جنگی را که دارای اسب و سلاح باشد نزد او روانه کنند. در این زمان مُثنی «سوق اخنافس» و هفته بازار بغداد را که در جای بغداد کنونی بود چپاول کرد!!.{نمونه ای از شیوه ی گسترش اسلام در ایران وجهان}. گنجینه تاریخ ایران – پوشنه پنجم رویه 448
گویند چون خداوند مِهران و دیگر بزرگان فارس را که همراه او بودند بهلاکت رساند {کار خداوند را بنگرید!! دانسته نیست که این خدا است یا دیو خشم خونین درفش؟} برای مسلمانان هجوم بر سرزمین سواد میسرگشت، واستحکامات ایران یکی پس از دیگری درهم کوبیده شد، شیرازۀ کارایشان ازهم بگسیخت و مسلمانان برآنان جری تر شدند و سرزمینهای «سواد» و « سورا » و « کسگر» و « صراط» و « فلالیج» و استانهای آن مرز و بوم را میدان تاخت و تاز خود قرار دادند. مردم حیره به مُثنی گفتند: درنزدیکی ما قریه ای است که در آن بازاری بزرگ وجود دارد و هرماه یکبار بازرگانان فارس و اهواز، و دیگر شهرهای ایران به آنجا می آیند و به خرید و فروش اجناس می پردازند، هر گاه بتوانی آن بازار را غارت کنی کالاهایی پُربها به چنگ خواهی آورد. مقصود ایشان بازار بغداد بود، که قریه ای بود، و ماهی یکبار بازاری برای خرید و فروش در آنجا تشکیل می شد. مثنی راه بیابان را پیش گرفت تا به « انبار » رسید، و مردم انبار برای دفاع مُتِحَصِن گشتند و مُثنی کس فرستاد و« بسفروخ » مرزبان آن شهر را نزد خود خواند تا با او گفتگو کند و به او امان داد . مُثنی با وی خلوت کرد و گفت: من قصد چپاول بازار بغداد را دارم می خواهم که تو راهنمایانی چند همراه من کنی تا راه را به من بنمایند و پُل را برای من استوار سازی تا از رود فرات بگذرم. مرزبان چنان کرد، پُل را ایرانیان قطع کرده بودند که تازیان از روی آن نگذرند. پس مُثنی با یاران خود از پُل گذشت و به رهبری کسانی که مرزبان خائن با او فرستاده بود بامدادان به بازار رسیدند.
مردم آن سامان اموال خود را رها کرده به بیرون شهرگریختند، دست مُثنی و همراهانش از طلا و نقره و کالاهای دیگر انباشته شد، به «انبار» باز گشتند و به قرارگاه خود رسیدند.. در بخش هشتم این گزارش یکی دونمونه ازتبهکاریهای سپاه اسلام را از تاریخ ایران پس از اسلام نوشته ی عباس اقبال آشتیانی آوردیم و دیدیم که ناشر، در پانویس اینگونه گزارش ها بی درنگ دست بکار می شد که: توده های مردم ایران که از ظُلم و بی عدالتی حکومت ساسانی به جان آمده بودند با طیب خاطر از لشکر مُسلمین استقبال نمودند و خود از زن و مرد به کمک و یاری آنها شتافتند و آنهایی که در مقابل مسلمانان ایستادند و جنگیدند کسانی بودند که منافعشان را درجامعۀ طبقاتی دوره ی ساسانی می جُستند. قصد مسلمانان از حمله به ایران، جهاد در راه خدا بود نه جمع آوری غنایم!!! و در این راه رأفت و مدارا با اسرا و زنان و کودکان سرلوحۀ اعمالشان بود!!..
و در جای دیگری نوشت: کسانی که با سپاه مسلمین می جنگیدند سربازان و وابستگان حکومت ساسانی بودند!! وگرنه مردم ایران با آغوش باز از سپاه اسلام استقبال کردند…
همینکه اخبار غارت پیروزگرانۀ مُثنی به سُوید بن قطبۀ عجلی رسید، سُوید به عُمر بن خطاب نامه نوشت و جریان امر را بدو آگهی داد و از وی خواست که لشکری بکمک او بفرستد. عُمربن خطاب برای این منظور عُتبة بن غزوان مازنی را که با بنی نوفل بن عبد مناف هم پیمان بود و صحبت رسول اکرم را درک کرده بود برگُزید و به ریاست دو هزارتن از مسلمانان به کمک مُثنی گسیل داشت و به سوید بن قطبه نوشت که او نیز به مثنی بپیوندد{ پیدا کنید جای پای خدا را}.
چون عُتبه حرکت کرد، عُمراو را بدرقه کرد و گفت: ای عُتبه برادرانِ مسلمانت برسرزمین حیره و اطراف آن ظفریافتند و سواران آنها از فُرات گذشتند و به بابل شهر«هاروت و ماروت » وجایگاه ستمکاران گام نهادند، و سواران ایشان هم اکنون تا حدود مدائن را میدان هجوم خود قرارداده وبدان شهر نزدیک شده اند. ترا به فرماندهی این سپاه برگُزیدم که سوی اهواز رهسپارشوی ومردمِ آن سامان را از کمک به یارانشان که درسرزمین سواد نَبَرد می کنند باز داری وازاین سویِ « اُبلّه» با ایشان به پیکار بپردازی .
در اینجا اگر چه از راستای پژوهش خود اندکی دور خواهیم افتاد ولی برای این که بدانیم که با ما و با فرهنگِ ورجاوند ما چه کرده اند، جادارد که این «هاروت و ماروت » «ستمکار» را بشناسیم:
در هستی شناسی ایرانی، « خدا – یا هستی بخش» تنها از راه «هستی» شناخته می شود. در بُندهش می خوانیم: «.. هُرمَزد پیش ازآفرینش خدای نبود، پس از آفرینش، خدای – و سود خواستار- و فرزانه – و ستیزنده با بدی – و سامان بخش و همه افزونگر- و نگران همه شد…خدایی اوازآفریشن بود.. هُرمَزد، ازآن خودیِ خویش، از روشنایی مادی، تن آفریدگان خویش را فراز آفرید.. مهرداد بهار– پژوهشی در اساطیر ایران رویه 35
درگُستره ی این جهان بینی، از آنجا که گیتی، ازهستیِ خودِ هُرمزد پدید آمده، پس هر تکه ای از«هستی»، با خودِ «هستی بخش» این همانی پیدا می کند. به سخن دیگر: «گیتی همان خدا و خدا همان گیتی پیکر پذیرفته است» بیرون از گیتی، هیچ خدای دیگری درکار نیست. در این هستی شناسی، همانگونه که «هستی» بیکرانه است، فروزه های نیک «هستی بخش» نیز به شمارش در نیایند، از اینرو{شماره ی هفت} که نزد ایرانیان نشانِ بی کرانگی و پایان ناپذیری بود برای نشان دادن فروزه های گوهر هستی بخش خدا برگزیده شد. این فروزه ها: «اَمِشاسپندان» یا {نامیرندگان سپنتا = مقدس} نام گرفتند و ترتیب آنان در نامه های دینی ایرانیان چنین است:
1- هُرمزد یا اهورا مزدا: خداوند جان و خرد، در والاترین پایگاه.
2- وهومَنَvohumana . این واژه از دو بهر «وُهو» درچِم: خوب- نیکو- و «مَنَه» درچِم: «مَنِش» فراهم آمده، آرِش این واژه می شود: والاترین اندیشه – برترین مَنِش- گوهرخرد- و خِردِ جهانساز.. این امشاسپند در گویش امروز بهمن گفته می شود و سرشت مردانه دارد.
3- اشا -asha آرِش آن: هنجار هستی – ریتم کیهانی – نیروی پیشرفت دهنده جهان – بهترین راستی – نیروی سامان بخش جهان.. «اشا» در اوستا به پیکر «اَشا وهیشتَ Asha Vahishta» در آمد ودرمیان اَمَشاسپندان درپایگاهی پایین تراز «بهمن» جاگرفت. در گویش امروز «اردیبهشت» گفته می شود و سرشتی مردانه دارد.
4- خشترا khshatra: این واژه از ریشه ی (خشَی Khshai) درچِم توانمندی برآمده و آرش آن: فرمانرواییِ برخویشتن – پادشاهی خداوندی – توانمندی آدمی و فرمانروایی اندیشه – نیروی کار و کوشش – کشوربرگزیده ی اهورایی – نیروی سروری – و نیروی هماهنگی و جز اینها است… در گویش امروز « شهریور» گفته می شود و سرشت مردانه دارد.
5- سپنتا آرمَئیتی armaiti Spanta بهر نخست این واژه (سپنتا) درچِم: افزاینده- ستودنی – و مقدس برگردان شده است. بهر دوم آن (آرمئیتی) درچِم: آرامش – هماهنگی – مهربانی – درست اندیشی – تَرازمَنشی – مهرِ به هستی – مِهرِ جهانی – فروتنی – خِرد ستوده، و آرامش، گزارش گردیده است. این اَمِشاسپند، گاه ( سپندارمذ) هم گفته شده و سرشتی زنانه دارد.
6- هه اُوروَتات haurvatat درچِم: رسایی(= کمال) خودشناسی، و تندرستی. « هه اُوروَتات » یکی از پرتوهای ورجاوند خداوندی است. این نام در پهلوی خُردات و در پارسی امروز خُرداد شده و سرشتی زنانه دارد.
7- اَمِرتات amertat درچِم: گِزند ناپذیری – نامیرایی – رستگاری و جاودانگی. اَمِرتات نیز یکی دیگر ازپرتوهای خداوندی است. کسی که از راه اندیشه و مَنِش نیک، خود را به گامه ی {هه اوروتات} برساند به {اَمِرتات} می رسد و جاودانه می شود، این واپسین اَمِشاسپند نیز سرشتی زنانه دارد.
اینک ببینیم داستان هاروت و ماروت چیست و چه پیوندی با داستگاه یزدان شناسی ایرانی پیدا می کند. با اندکی ژرف نگری خواهیم دید که «هاروت» نام تازی شده ی همان اَمِشاسپَند «هئوروتات» – و«ماروت»، نام تازی شده ی همان «اَمِرتات»، هفتمین اَمِشاسپَند و نشان بیمرگی و جاودانگی اهورامزدا در هستی شناسی ایرانی است. ولی پُرسِش این است که چرا این دو فروزه ی ورجاوندِ خدا، از دیدگاه تازیان نشان ستمبارگی می شود، و آن دیو خشم خونین درفش، در جایگاه خدا می نشیند:
پیش ازاینکه محمد به کار دین گذاری بپردازد، بسیاری از افسانه ها و داستانهای اَکدی – بابلی – اسراییلی – بویژه ایرانی، و برخی از افسانه های هندی و چینی و یونامی و رومی نیز از راه کاروانها ی بازرگانی درسراسرعربستان پراکنده بودند. برای نمونه، همه ی دانش پژوهان جهان می دانند که داستان «ایوب» یک افسانه بابلی است که در دوران اِسارت یهودیان دربابل، به تورات راه یافت، و در مدینه بگونه ی بسیار کژ و کوژ درقران جا گرفت ولایه ای کلفت از باور مسلمانان جهان گردید!! یا داستان طوفان نوح که بخشی از یک افسانه ی بسیار دلپذیر سومری بنام «گیل گمش» است که در سراسر بابل دهان به دهان می گشت، پس از نخستین فروپاشی دولت بابل بدست آشوریها، هنگامی که آشور بانیپال بر کرسی پادشاهی میانرودان نشست، گروهی از کارآمد ترین دانشمندان خود را برای گِرد آوری تکه های پراکنده ی این داستان به دروترین کرانه های آن سرزمین گُسیل داشت. این افسانه ی دلپذیر نیز {که آن را نخستین سروده در تاریخ ادب جهان می دانند و نخستین بار احمد شاملو و سپس دکتر حسن صفوی و سپس تر بسیاری فرزانگان دیگرآنرا به پارسی برگران کردند} در دوران اسارتِ یهودیان در بابل، به تورات راه پیدا کرد و در مدینه باز هم بگونه بسیار کژوکوژ، و بدور از یک هنجار ادبی در قران نشست. امروزه به هیچ مسلمانی نمی توان گفت که طوفان نوح بخشی از یک افسانه ی دلپذیر سومر اکدی بنام گیل گمش است. تندیس بسیار شکوهمندی از گیل گمش به بلندای دومتر و نیم از سوی کانون فرهنگی گیل گمش که من خود در سیدنی بنیادگذاری کرده و سرپرستی می کردم در سال دوهزار، در گرامیداشت یک سد و پنجاهمین سال بنیاد گذاری دانشگاه سیدنی به آن دانشگاه ارمغان گردید و همه ساله هزاران تن از سراسر جهان بدیدارش می شتابند.
یکی از داستانهایی که ازافسانه ای آفرینش ایرانی در قران جا خوش کرده، سجده نکردن شیطان در برابر آدمی است. نگاهی می کنیم به « پژوهشی در اساطیر ایران» – بکوشش مهرداد بهار، تا خاستگاه این افسانه را دریابیم:
« .. هُرمزد به همه آگاهی دانست که اهریمن برتازَد و جهان را به رشک کامگی فرو گیرد، و چگونه از آغاز تا فرجام، با چه و چند افزاربیامیزد، پس او به مینویی آن آفریدگان را که برای رو در رویی با آن افزار دربایست، فراز آفرید. سه هزار سال آفریدگان به مینویی ایستادند که باشندگان بی اندیشه، بی جُنبش و نابسودنی بودند.
اهریمن به شوندِ پس دانشی، از هستی هرمزد آگاه نبود، سپس از آن ژرف پایه برخاست، به مرزِدیدار روشنان آمد. چون هُرمَزد و آن روشنیِ نابسودنی و ناگرفتنی را دید ، بسبب زدارکامگی(= بد خواهی) و رشک گوهری فراز تاخت، برای میراندن تاخت آورد. سپس چیرگی و پیروزی فراتر از آن ِ خویش را دید و بازبه جهان تاریک خود تاخت، بس دیو آفرید، آن آفریدگانِ مرگ آورِ شایسته ی نبرد با هُرمَزد را.
هُرمَزد چون آفرینش اهریمن بدید – آن آفرینش سهمگین، پوسیده ، بد، و بد آفریده- پس او را پَسند نیفتاد وایشان را بزرگ نداشت. پس اهریمن آفریدگان هُرمَزد را دید – آن آفرینش بَس ژرف، پیروز و خویشکار- او را پسند افتاد وآن آفرینش هُرمَزدی را بزرگ داشت.
آنگاه هرمزد با دانستن این که فرجام کارِآفرینش به چه آیین خواهد بود نیز به هماوردی با اهریمن آشتی برداشت و گفت: « ای اهریمن، بر آفریدگان من کُرنش کن – ستایش کن تا به پاداش آن بی مرگ، بی پیری، نا فرسودنی، ونا بسودنی شوی. اهریمن گفت که « بر آفریدگان تو یاری نبرم و نیز آن را نستایم بلکه تووآفریدگان ترا نیزجاودانه بمیرانم و همه آفرینش تو را به نا دوستی توودوستی خود بگروانم..
اینک نگاهی به قران می اندازیم:
«.. بیاد آر آنگاه که پروردگارت فرشتگان را فرمود: من در زمین خلیفه خواهم گماشت، گفتند آیا کسانی خواهی گُماشت که در زمین فساد کنند و خونها ریزند و حال آنکه ما خود ترا تسبیح و تقدیس می کنیم. الله فرمود من چیزی می دانم که شما نمی دانید، و الله همه اسماء را به آدم تعلیم داد آنگاه حقایق آن اسماء را درنظر آن فرشتگان پدید آورد و فرمود اگر شما در دعوی خود صادقید اسماء اینان را بیان کنید فرشتگان عرضه داشتند ای خدای پاک و مُنزه ما نمی دانیم جز آنچه تو خود به ما تَعلیم فرمودی تویی دانا و حکیم. الله فرمود: ای آدم ملائکه را بر حقایق اسماء آگاه ساز، چون آنان را آگاه ساخت، الله فرمود: ای فرشتگان اکنون دانستید که من برغیبِ آسمان و زمین دانا، و بر آنچه آشکار و پنهان دارید آگاهم؟ و چون فرشتگان را فرمان دادیم که بر آدم سُجده کنید همه سُجده کردند مگر شیطان که باو تکبر ورزید و از فرقۀ کافران گردید سوره بقره آیه های 29 تا 33 برگردان مهدی الهی قمشه ای.
اینک می رسیم به داستان هاروت و ماروت.
دو امشاسپند ایرانی {هئوروتات و امرتات، یا خرداد و امُرداد} در گذرگاه خود از ایرانشهر به عربستان، و از زبان اوستایی به زبان عربی، نه تنها چهره و بُرونمایه، بلکه گوهرو درونمایه شان نیز دچاردگرگونیها بُنیادی شد و تا به محمد رسیدند دچار این سرنوشت شدند:
«گروهی از اهل کتاب، کتاب الله را پشت سرانداختند گویی که ازآن کتاب هیچ نمی دانند، و پیروی کردند سُخنانی را که دیو و شیاطین در مُلک سلیمان {اورشلیم} به افسون وجادوگری می خواندند، و هرگز سُلیمان به الله کافر نگشت و لیکن دیوان همه کافر شدند به مردم جادوگری یاد می دادند وآنچه به دو فرشته هاروت و ماروت در بابل نازل شده است و به کسی چیزی نمی آموختند مگرآنکه بدو می گفتند که که کار ما فِتنه است. مبادا کافر شوی و به مردم چیزی که میان زن و شوهرجدایی افکند یاد می دادند و به کسی زیان نمی رساندند مگر به خواست الله وچیزی که می آموختند به مردم زیان می رسانید و سودی نداشت و محققاً می دانستند که هر کس چنین کند در عالم آخرت بهره ای نخواهد یافت. سوره بقره آیه های 101 و 102
از راه این آیه، مُشتی افسانه های خرد سِتیز به احادیث راه یافت و بخشی از فرهنگ اسلامی را پدید آورد، اگر چه بیرون از جُستار امروز ما خواهد بود، ولی برای اینکه بدانیم چه بر سر ما آمد و چرا و چگونه آمد، به پاره ای از افسانه های بر آمده از این آیه نگاه می کنیم:
در افسانه های هاروت و ماروت دو ملك بودهاند كه ملایكه چون عصیان بنی آدم بسیار شد آن دو را برگزیدند و خداوند، آنها را با كسی دیگر به دنیا فرو فرستاد. آن دو، به واسطه زهره به فتنه افتادند و اراده زنا كرده، شُرب خمر كردند و مرتكب قتل نفس محرمه شدند و خداوند آن دو را در بابِل عذاب فرمود و آن زن را مَسخ كرد و به صورت همین ستارهای كه زهره نام دارد، مبدل نمود..
در تفاسير، ذيل آيه 102 سوره مباركه بقره، داستانى در مورد هاروت و ماروت نقل شده كه اختلافات فراوانى دارد. در اين ميان، معروف ترين آن ها اين است كه زمانى كه عصيان بنى آدم افزون شد، فرشتگان به عصيان بنى آدم به محضر خداوند اعتراض كرده و خداوند به ايشان دستور داد كه از ميان خود چند فرشته را انتخاب كنند كه آنان هاروت و ماروت را برگزيدند. سپس آن دو به زمين آمدند و مرتكب گناهانى شدند. هاروت و ماروت پس از ارتكاب اين گناهان، به دستور خداوند، مخيّر به انتخاب بين عذاب دنيوى و اخروى شدند كه در نهايت، عذاب دنيوى را اختيار كردند و در چاهى به نام بابل آويزان شدند و عذاب آن ها هم چنان ادامه دارد…
از نظر قرآن هاروت و ماروت براى آموزش سحر به مردم از جمع فرشتگان انتخاب و به زمين آمدند تا مردم در پرتو آگاهى از سحر، در مقابل سحر ساحران و شياطين ايستاده، با آن ها مبارزه كنند. برخى گفته اند كه آن دو در ابتدا ارواح طبيعت بوده اند، سپس به صورت فرشته درآمده و آدميان باستان آن ها را پرستش مى كرده اند.
برخى ديگر «مَلَكَيْن» (با فتح لام) را كه در آيه مورد بحث آمده «مَلِكَيْن» (با كسر لام) خوانده و آن دو را به عنوان دو پادشاه حاكم بابل معرفى كرده اند كه در ميان مردم، مشغول ترويج سحر و جادو بوده اند. برخى ديگر نيز گفته اند كه آن دو، نه فرشته بوده اند و نه پادشاه، بلكه دو موجود با ظاهرى زيبا، ولى شيطان صفت بوده اند.
اما در اين ميان، افسانه معروفى نيز وجود دارد كه گفته شده زمانى كه عصيان بنى آدم افزون شد، فرشتگان از عصيان بنى آدم، به محضر خداوند اعتراض كردند و خداوند به ايشان دستور داد كه از ميان خود چند فرشته را انتخاب كنند و آنان هاروت و ماروت را برگزيدند. سپس آن دو به زمين آمدند و مرتكب گناهانى همچون قتل نفس، شرب خمر، سجده بربُت، و زنا شدند كه سبب اين گناهان، زنى زيبارو به نام زهره بود كه او نيز پس از فراگرفتن نام اعظم خداوند به آسمان ها رفت و به صورت ستاره زهره فعلى مسخ گرديد. هاروت و ماروت نيز به دستور خداوند، مخيربه انتخاب بين عذاب دنيوى و اخروى شدند كه در نهايت، عذاب دنيوى را اختيار كردند و در چاهى به نام بابل آويزان شدند و عذاب آن ها همچنان ادامه دارد.
لاگارد آن ها را با هئوروتات و امرتات در اوستا كه بعداً در فارسى جديد به صورت خرداد و مرداد درآمده اند، يكى دانسته است.
اين مطلب با اندكى تغيير در كتاب هاى اعلام قرآن و فرهنگ كامل لغات قرآن آمده است.
درعيون اخبارالرضاآمده است:
يوسف بن محمد بن زياد و على بن محمد بن سيّار از پدران خود (كه راويان اين حديث هستند) نقل كرده اند كه آن دو به امام عسكرى عرض كردند: عدّه اى نزد ما گمان مى كنند كه هاروت و ماروت دو فرشته بودند كه وقتى كه عصيان بنى آدم زياد شد، خداوند آن دو را از بين ملائكه برگزيد و با ملَك ديگرى به دار دنيا فرستاد، و آن دو مجذوب زهره شدند و خواستند با او زنا كنند و شراب خوردند و آدم كشى كردند و خداوند آنان را در بابل عذاب فرمود و جادوگران، از آن دو، سحر و جادو مى آموختند و خداوند آن زن را مسخ كرده و به صورت اين ستاره (يعنى ستاره زهره) درآورد.
در تفسير احسن الحديث آمده است:
نقل شده است که هاروت و ماروت دو فرشته بودند، از ديدن كارهاى بدكاران به درگاه خدا شكايت كردند. خدا به آن ها قوه شهوت داده برزمين فرستاد، آن ها پس ازآمدن، زنا كردند، خمرخوردند، به بت سجده كردند و قتل نفس نمودند، خداوند آن ها را در هوا معلّق كرد و تا قيامت، معذّب خواهند بود.
در اعلام قرآن اين داستان بدين صورت نقل شده است: فرشتگان به بنى آدم به ديده حقارت نظر افكندند. خداوند به ايشان گفت: اگر شما به جاى آدميان بوديد و قواى نفسانى آن ها را داشتيد بهتر از ايشان رفتار نمى كرديد. فرشتگان از خدا خواستار آزمايش شدند و خداوند براى آزمايش، دو تن از آنان را به نام هاروت و ماروت به زمين فرستاد و به ايشان فرمان داد كه از گناهانِ عظيم، من جمله شرك و زنا و قتل نفس و باده نوشى خوددارى كنند. چون فرشتگان به زمين آمدند به زودى فريفته زن زيبايى شدند و در حالِ عملِ نامشروع، گرفتار گرديدند و مزاحم خود را كُشتند. خداوند به فرشتگان فرمان داد كه به حال هم جنسان خويش در زمين، نظر افكنند. فرشتگان ماجرا را ديدند و به حِكمت خدا پى بردند. هاروت و ماروت ميان عذاب دنيوى و اخروى مخيّر گرديدند و ايشان عذاب دنيوى را اختيار كردند، لذا در بابل محبوس شدند تا كيفر كامل گناه خود را تحمل كنند.
در تفسير الجامع لاحكام القرآن علاوه بر موارد بالا آمده است:
زهره (زنى كه هاروت و ماروت به وسيله آن به فتنه افتادند) از هاروت و ماروت درباره اسمى كه به وسيله آن به آسمان مى روند، سؤال كرد و آن دو، آن اسم را به او آموختند و زهره پس از گفتن آن اسم به آسمان رفت و سپس به صورت يك ستاره مسخ گرديد.
در ترجمه تفسير طبرى نيز آمده است:
وقتى هاروت و ماروت به زمين آمدند، زنى را ديدند كه بسيار زيبارو بود و هاروت و ماروت، آن زن را به سوى خود خواندند و آن زن سه شرط بر جلوى آن ها قرار داد و گفت: اگر مى خواهيد كه من از شما اطاعت كنم بايد اين كودك بى گناه را بكشيد يا اين قرآن كلام خدا را بسوزانيد و يا اين شراب مست كننده را بخوريد. هاروت و ماروت از بين آن سه شرط ، شراب خوردن را انتخاب كردند تا بعد از خوردن آن، توبه كنند. اما وقتى شراب خوردند، مست شدند و كودك را كشتند و كلام خدا را سوزاندند. سپس به زهره گفتند كه ما هر سه شرط تو را انجام داديم، تو نيز به فرمان ما عمل كن. زهره گفت كه نام مهين خدا را كه با آن به زمين مى روند و به آسمان بازمى گردند، به او بياموزند و آن ها آن اسم را به او آموختند و او آن اسم را خواند و به آسمان رفت و از آن ها اطاعت نكرد و خدا هاروت و ماروت را در بابل و در كوه دماوند؟! در زير زمين در چاهى عذاب مى كند و آن ها را در آن چاه آويخته اند و آن ها از تشنگى زبانشان بدر افتاده، ولى نمى توانند آب بخورند با اين كه بين آن ها و آب، فاصله اى به اندازه يك تيغ شمشير است.
در كتاب قصص قرآن عتيق نيشابورى آمده است: عزا و عزايا (هاروت و ماروت) به زهره گفتند كه ما تو را از شوهرت جدا مى كنيم و تو به درخواست ما پاسخ مثبت بده و زهره نيز قبول كرد. هاروت و ماروت كه روزها ميان مردم حكم مى كردند و شب ها در آسمان، خدا را عبادت مى كردند، حكم ناحق دادند و زهره را از شوهرش جدا كردند. زهره از آن ها خواست تا شوهرش را بكشند و آن ها چنين كردند. زهره گفت كه چون من بُت پرستم، شما نيز بايد بُت بپرستيد، آن ها قبول نكردند. زهره به آن ها پيشنهاد شرب خمر را داد و آن ها كه دلشان پيش آن زن بود، قبول كردند و پس از مَست شدن نام مهين خدا را به او ياد دادند و پس از بيدارى ديدند كه چه گناه هايى را انجام داده اند.
بر می گریدم به گزارش تاریخ:
عُتبة بن غزوان حرکت کرد و به سرزمینی که امروه بصره نام دارد رسید، در آن هنگام در آنجا چیزی جز « خُریبه» که چند خرابۀ متروک بود وجود نداشت، و در آنجا استحکاماتی که از کسری بر جای مانده بود که تازیان را از دستبُرد به آن صفحات باز می داشت . عتبة بن غزوان با یاران خود در آن ویرانه فرود آمد و از آنجا نیز حرکت کرد تا به موضع بصره رسید که آنوقت پوشیده از سنگ ها و ریگها ی سیاه بود و بدان جهت بصره نامیده شد. سپس از آنجا حرکت کرد تا به شهر «اُبَلّه» رسید و آنجا را بزور بگرفت و به عُمر چنین نوشت: اما بعد، همانا خدای را سپاس که اُبَلّه را بر ما فتح کرد و اینجا لنگرگاه کشتی های عمان ، بحرین ، فارس ، هندوچین می باشد و ما سیم و زر و کالا و اموال و زن و فرزند مردم آن سامان را به غنیمت گرفتیم..
یکبار دیگر دستکاری آن ناشر را در گزارش های تاریخی با هم بخوانیم: قصد مسلمانان از حمله به ایران، جهاد در راه خدا بود نه جمع آوری غنایم!!! و در این راه رأفت و مدارا با اسرا و زنان و کودکان سرلوحۀ اعمالشان بود!!.. و در جای دیگری نوشت: کسانی که با سپاه مسلمین می جنگیدند سربازان و وابستگان حکومت ساسانی بودند!! وگرنه مردم ایران با آغوش باز از سپاه اسلام استقبال کردند…
این نامه را با نافع بن حارث بن کلدۀ ثقفی نزد عُمر فرستاد، و چون نافع به حضورعمررسید و خبرآن غارت ها را داد مسلمانان یکدیگر را مژده می دادند!!! . چون نافع آهنگ بازگشت کرد به عُمر گفت: یا امیرالمؤمنین، من در بَصره سرو سامانی برای خود فراهم کرده و در آنجا قصد توطن دارم خواهشمندم به عُتبة بن غزوان دستور دهی جوار مرا گرامی دارد!!
عُمر به عُتبه نوشت: « اما بعد، از قراری که نافع بن حارث می گوید در بصره برای خود سروسامانی فراهم آورده و می خواهد در آنجا بماند پس همسایگی وی را نیکو بدار..{ سرو سامان پیدا کردن آخوند ها پس از انقلاب اسلامی از رامصادره دارایی مردم در ادامه ی همین گونه دادگری است که هنوز آنرا عدل عمری و یا عدل علی می خوانند.}
سپس عُتبه به « مذار» رفت ومرزبان آنجا را بُکشت و جامه و سلاح او را برگرفت و کمر بند وی را که انباشته از گوهرهای زُمرد و یاقوت بود برای عُمرفرستاد و خبرآن فتح را بدو نوشت. مسلمین ازاین خبر یکدیگررا بشارت دادند و برحامل پیام گِردآمده چگونگی کار بصره را از او جویا شدند، وی گفت اینک مسلمانان در بَصره در زر و سیم غوطه وراند از این رو مردم رغبت نشان دادند و به بصره رفتد تا تعداد آنان در آنجا بسیار گشت.
گویند چون ایرانیان دیدند که اعراب گرداگرد آنان را فرا گرفته و به تاخت و تاز و چپاول شهر ها پرداخته اند به یکدیگر گفتند: درنتیجۀ فرمانروایی زنان به چنین وضعی دچار شده ایم { اشاره می کند به پادشاهی پوراندخت وآزرمیدخت. برابرگزارش شاهنامه و دیگرداده های تاریخ، این هردوبانو، پادشاهان بسیارکاردان و توانایی بوده اند که شوربختانه دوران پادشاهی هردو بسیارکوتاه بود، پوراندخت درپی یک بیماری بد خیم جوانمرگ شد و آذرمیدخت بدست رستم فرخزاد کشته شد. پریشانی روزگار ایرانیان به هیچ روی پی آیند پادشاهی این دو شهبانو نبود، بلکه در پی زشتکاریهای نابخشودنی خسرو پرویز و پسرش شیرویه بود.} .
از این رو نزد یزدگرد پسر شهریار پسرخسرو پرویزرفتند وی را که جوانی شانزده ساله بود به پادشاهی برداشتند.ابو حنیفه دینوری – اخبار الطوال رویه های 123 تا 130
عُمر برآن شد که سپاه و تجهیزات گرد آوَرَد. تیره های « بجیله» را که مدتها پیش در سراسر شهرهای عرب بین دیگر تیره ها پراکنده بودند و «جریربن عبدالله بجلی» هم از زمان زندگی پیامبر برای گرد آوری آنها بی نیجه تلاش کرده بود گرد آورد و با بخشیدن یک چهارم و یک سوم و یک پنجم از دستاوردهای غارت و چپاول، به همراه جریر و به کمک مُثنی روانه عراق کرد. از «اهل رده» نیز که به انگیزۀ ارتدادِ نا پایدار و زودگذر تا این زمان از شرکت در غارت ها محروم بودند، هر کس را دسترسی داشت و او را در تازه مسلمانی خویش راستگو می دید به عراق می فرستاد. مُثنی نیز که خود در اُلیس بود از آنجا نزد عربهای عراق کس فرستاد و در جنگ با ایرانیان از آنها یاری جست. در واقع شماری ازعربهای عراق نیز فراخوانی او را پذیرفتند{اینها همان کسانی هستند که مطهری ها شریعتی ها و دیگران، با اشاره به آنها می گویند که ایرانیان با آغوش باز به پیشباز اسلام شتافتند!!..} گفته اند حتا تیره ای از نمر هم که نصارا بودند به خاطر حمیت عربی با مُثنی همراه شدند، بدینگونه مُثنی در پایان چند ماه پس از رویداد پُل، باز شماری گرد آورد و برای چپاول ایران ساز و آلت فراهم آورد. عبدالحسین زرین کوب – تاریخ ایران بعد از اسلام رویه های 312 و 313 عبالعظیم رضایی – گنجینه تاریخ ایران – پوشنه پنجم رویه 447
نبردبویَب
«بویب» دروازه عراق بود و نزدیک کوفه و نجف می باشد. در این جا آزمودگی و عبرت مُثنی به کار رفت، بر خلاف گذشته که « ابو عبیده » گمان کرده بود ، زیرا «مهران» سردار ایران مانند «بهمن جادویه» به عرب پیشنهاد کرد که آیا من از پُل بگذرم و به میدان جنگ بیایم یا شما؟ مثنی پاسخ داد شما گذر کنید وما آماده هستیم.
این رویداد در ماه رمضان سال 13هجری بود که مسلمانان روزه داربودند ومُثنی فرمان داد تا افطار کنند که نیروی آنها کاسته نشود. « مهران» هم صف های ایران را آراست و «مردانشاه» و فرزند « آزادبه» مرزبان حیره را در دو پهلو قرارداد. دراین جنگ، آرامیان مسیحی کمک زیادی به سپاه عرب کردند{اینها نیز از گروه پیشبازکنندگان باآغوش باز بودند!! } در همان گیرودارِ جنگ یک جوان نصرانی خود را به سردار ایرانی «مهران» رسانده و او را کُشت و بر اسب او سوار شد و فریاد زد که منم جوان تغلِبی، کشندۀ مهران مرزبان ایران . آن جوان مسیحی بازرگان اسب بود که چند سر اسب برای فروش همراه داشت و چون عرب و بسیاری از تیرۀ مسیحی خود را درآن سپاه دید، با رغبت وارد سپاه عرب شد و چون سردار ایرانی را کشت، نا بسامانی در سپاه ایران افتاد و قلب و دو پهلوی لشکر جای خود را تهی کرد و مسلمانان پیروز شده، ایرانیان را تا پُل دنبال کردند، ولی فراریان همگی نابود شدند.
«فیروز» نامی پس از مهران در برابر عربهای مسلمان به خوبی ایستادگی و پایداری کرد و شمار زیادی ( بیش ازدوهزارتن) ازمُسلمانان را کُشت، ولی سرانجام خود و سربازانش کشته شدند.
«مُثنی» امیر جنگجویان مُسلمان هم پس از یک آزمودگی که از یاری نصارا آموخته بودبه عُمر پیشنهاد کرد که اگرازعربهای مسلمان ناشده هم سود جسته شود رستگار خواهیم شد. عُمر هم «اهل رده» {کسانی که پس از درگذشت محمد از اسلام برگشته و در شادی مرگ او دف زده بودند} را به جنگ و غارت ایرانیان فرا خواند و برانگیزانید و آنها را درآغاز کارازفرماندهی باز داشت و تنها می توانستند سرکرده ده تن باشند آن هم از مُسلمانان با پیشینه وفاداری.
در سال چهاردهم هجری عمرخلیفه دوم « سعد بن ابی وقاص» را به سرداری سپاه مسلمانان برگزید و او را با 30 هزار تن به عراق گسیل داشت. وی درجای استواری در قادسیه جای گرفت و « یزدگرد» هم « رستم فرخزاد» و به گفته ای دیگر « فرخ زاد » را با 100 هزار تن به پیکار او فرستاد.
جنگ قادسیه در سال 14
هجده ماه بعد از فتح نخلیه، عرب به قَصد تسخیر پایتخت ایران «مداین» که در ساحلِ چپ دِجله قرارداشت ، خود را آماده کردند، وعُمر پس از مدتی تردید و احتیاط دراین که خود شخصاً به سرداری لشکر اسلام عازم شود یا دیگری را به این عَمل بگُمارد بالاخره سَعد ابی وقاص را نامزد این شُغل کرد تا او به دستیاری مُثنی {همان دزد بیابانی که به روستاهای ایران یورش می آورد و دستاورد کار و کوشش، و زنان و دختران خوبچهر ایرانی را می ربود و به بیابانهای بی آب و گیاه می گریخت} پایتخت ایران را مفتوح سازد. موقعی که سَعد به نزدیکی حیره رسید، مُثنی مریض بود و او اندکی بعد درگذشت.سَعد زوجۀ او را به عقد خود در آورد و در محل قادسیه { 15 فرسنگی باختر کوفه} اردو زد.
یزدگرد با عجله سپاهیانی کثیرازاین طرف وآن طرف گرد آورد و فرماندهی ایشان را به اسپهبد کل ایران یعنی رستم فرخزاد، والی خراسان وا گذاشت{ ما در آینده نشان خواهیم داد که گُزینش رستم فرخزاد به فرماندهی سپاه ایران اشتباه بزرگ دیگری بود که یزدگرد سوم، واپسین شاه ساسانی انجام داد و با این اشتباه بزرگ تاریخی، دودمان ساسانی و والامندی مردم ایران و دستاورد چند هزار سال کار و کوشش و نو آوری مردم این سرزمین را در گذرگاه بادهای ویرانگر گذاشت}. و «فیروزان» و «بهمن ذوالحاجب» «فاتح واقعۀ جِسر» را هم با او همراه کرد. رُستم که بر تختی سوار بود، با درفش کاویان، پرچم ملی ایران به جانب «قادسیه» رهسپار گردید .
با وجود نهایت احتیاط و تهیه ای که عُمر در کار لشکرکشی به ایران مَرعی داشته بود، باز ازعاقِبَت اَمراندیشناک بود و می خواست که اگر ممکن شود با تحمیل جزیه و اسلام بر ایرانیان به شکلی کار را بدون جنگ خاتمه دهد..
در تمام این مدّت هجده ماه که از واقعه نخلیه می گذشت و قسمتی از آن صرف تبادل سفرا و مذاکرات شد، با این که ترس و تردید عرب از حملۀ به مداین واضح بود، رستم فرخزاد با وجود کثرت عدد ابداً حرکتی نکرد!! مثل اینکه انتظار داشت که لشکراسلام که جماعتی قلیل بیش نبودند براو حمله کنند در صورتی که به عقب راندنِ عرب به آن طرف فُرات که حَد طبیعی ایران و ازهمه جهت برای دفاع شایسته بود، با صرف مُختصر تدبیر و کارآگاهی چندان اشکالی نداشت، اما بدبختانه دل لشکریان ایران براثر جنگهای ایام خسرو پرویز و انقلابات بعد ازاو، واز میان رفتن مردان کاری مُرده بود و سرعت و پیشرفتی که در طی زمانی قلیل اسلام و عرب به آن توفیق یافته بودند همه را مَبهُوت و نا امید می داشت. عباس اقبال آشتیانی- تارخ ایران پس از اسلام رویه 52
رُستم در « ساباط » مرکز گرفت و ترس و بیم بر او چیره بود به اندازه ای که پی چاره برای سازش می گشت. عربها دانش و خرد و بینش و دور اندیشی و آزمودگی و درایت « رستم فرخزاد» را در تمام گزارش ها و رویداد ها ستوده و او را « اختر شناس!! » و غیبگو هم شناخته و با تمام احوال شکست او را که به سود آنها بود، ناشی از قضا و قَدَر دانسته اند، چون او از یورش امروز و فردا می کرد و شماری نماینده از سوی «سعد وقاص» به دربار شاهنشاهی ایران فرستاده شد و خود رستم هم دنبال آنها رفت. با آن که در ظاهر انگیزه این گروه ریشخند مردم بود، با اینهمه « یزدگرد» ایشان را با احترام پذیرفت، زیرا نزدیک به این زمان مسلمانان شهردمشق در سوریه را گشوده بودند.
«یزد گرد» وزیران و بزرگان و مردان دربار را فراخواند و انجمنی شاهانه ترتیب داد و پچواک گر{مترجم} هم حاضر بود. « یزدگرد» رو به پچواک گر کرده فرمود: از اینها بپرس برای چه به کشور ما آمده و آیا برای چپاول گام برداشته اند؟ آیا چون ما را سرگرم کارهای درونی کشور دیده گستاخ گشته اند؟.
«نُعمان بن مقرن » گفت: « الله ما را مَشمول رَحمت خود فرموده پیامبری برای ما فرستاد، و به ما نوید داده که دنیا و آخرت از آن ما شود، تیره های عرب برخی پذیرفتند و برخی نپذیرفتند، سپس به ما فرمان داد نخست به مرتدین عرب بپردازیم، و آنها بردو گونه بودند، تیره ای به زور واجبار زیر فرمان آمدند، و گروهی به اختیار خود دین اسلام را پذیرفتند. با همان دعوت توانستیم این دین را بشناسیم و ازسختی زندگی و رنجِ گرسنگی و دشمنی بین خود رها شویم. بعد از آن فرمان داد که نُخُست به ملتهای همسایه و نزدیک پرداخته آنها را به اسلام فراخوانیم. اکنون ما شما را به این کیش فرا می خوانیم، اگر نپذیرید یکی از دو کارآسان تراست: دادن جزیه که به گردن گیرید، وگرنه جنگ است و دیگرهیچ، اگر بپذیرید ما کتاب خدا ( قران) را نزد شما گذاشته که به احکام آن رفتار کنید و ما شما را به حال خود خواهیم گذاشت، وگرنه جزیه را بدهید.. وگرنه با شما جنگ خواهیم کرد.{ در این گزارش یک نادرستی بزرگ هست، وآن اینکه «کتابی» را که عربها می خواهند نزد ایرانیان بگذارند دراین زمان هنوز شیرازه بندی نشده و به پیکر«کتاب» در نیامده بود، این درست است که بسیاری از آیه های قران بدست کاتبان نوشته می شد، ولی اینکه کتابی پدید آمده باشد که عربها بخواهند نسخه ای ازآن را نزد ایرانیان بگذارند به هیچ روی درست نیست و از ساخته های گزارشگران مُسلمان است تا بدین ترتیب والامندی ویژه ای به سخنگویان مُسلمان در پیشگاه یزدگرد داده باشند» .
« یزدگرد» پاسخ داد « ما ملتی بدتر و زبون تر و گرسنه تر، و از دیدگاه شمار، کمتر و بیچاره ترازعرب درسراسرزمین نمی شناسیم. پیش از این برزگران واوباش روستاها و قَصَبات را کارگزار دفع یا تربیت و تنبیه شما می کردیم. دولت ایران هرگز سپاهی برای سرکوبی شما نمی فرستاد و نیازمند هم نبود، اکنون این غرور را کناربگذارید و به محبت ما امیدوار باشید که به شما ارفاق کرده خوراک و پوشاک داده و بزرگان شما را مورد مهرواِکرام قرار داده برای شما یک پادشاه خیر خواه بر گزینیم تا به نیک بختی و رفاه زیست کنید».
« مغیره» گفت: « آنچه را که در باره سختی زندگی و گرسنگی و تنگدستی عرب فرمودید چنین بود بلکه بدتر و سخت تر هم بود.. اکنون می توانی یکی از این سه چیز را بپذیری: دادن جزیه آن هم با خواری و سرافکندگی، { سامه های جزیه را پیش تر گزارش کرده بودیم» یا جنگ با شمشیر، و یا اسلام را بپذیرید… سخنان او بسیار تند و بی ادبانه بود، شاهنشاه خشمگین شد و گفت: « تو با من با چنین گُستاخی سخن می گویی؟ اگر فرستاده نبودی، و اگر ریختن خون فرستادگان و نمایندگان روا بود همه تان را می کشتیم، برخیزید و از اینجا بروید».
سپس فرمود که یک بارِ خاک آورده، و بر دوش بهترین و بزرگترین آنها بار کنند، و با همان بارکشی و خواری از دروازه ی مداین بیرون روند. آنها با همان حال از دربار بیرون آمده راه قادسیه پیش گرفتند، چون نزدیک لشگر خود شدند و« رستم» بر این احوال آگاهی یافت، نماینده ای فرستاد که خاک را از آنها بگیرد، ولی نماینده به آنها نرسید وآنها نزد«سعد» رفته پاسخ شاه ایران را با همان خاک بردند و امانت را رسانیدند. « رستم » این کار را به فال بد گرفت و گفت: « شاه ایران به دست خویش خاک ایران را به آنها داده است». « سعد » هم آن کار را به فال نیک گرفت و گفت: « ما خاک آنها را گرفتیم».
در همان زمان « رستم» به برادرِخود « بندوان» نوشت که دروازه ها و دِژ ها را سخت ببندد و وسایل دفاع را فراهم کند و یاد آورشد که پیروزی عربها و شکست خود را پیش رو می بینیم!!. « بندوان » هم چنین کرد و نوید کمک را با خود به میدان برد و خودش هم کشته شد.
چون «رستم» به « قادسیه» و میدان جنگ نزدیک شد، یکی ازعربهای کوچک را اسیرکردند واز اوضاع سپاهیان عرب پرسیدند. در ضمن گفتگو، ودر پاسخ رُستم که از او پرسید برای چه به اینجا آمده اید؟ گفت: الله به ما نوید داده که دارندۀ کشور شما شویم و فرزندان و زنان شما را برده و اسیر کنیم و به غنیمت بریم. «رستم» پرسید اگر کشته شوید چه سودی خواهید برد؟ مرد عرب گفت: « کشتۀ ما به بهشت موعود می رود و زندۀ ما پیروز شده تا نوید الله را دریابد. تاریخ سیاسی ساسانیان- پوشنه دوم رویه های 1327 و 1328 گنجینه تاریخ ایران – پوشنه ی پنجم رویه 452
بخش نهم این جُستار را با نامه ی رستم فرخزاد به برادرش آنگونه که فردوسی در شاهنامه ی کلان خود آورده است به پایان می بریم:
یکی نامه سوی برادر بدرد نِبِشت و سخنها همه یاد کرد
نخست آفرین کرد بر کردگار کز و دید نیک و بد روزگار
که این خانه از پادشاهی تُهی است نه هنگام پیروزی و فَرهی است
چنین است و کاری بزرگ است پیش همه سیر گردد دل از جان خویش
همه بودنی ها ببینم همی وزان خامشی بر گزینم همی
چو آگاه گشتم از این راز چرخ که ما را از او نیست جز رنج، بَرخ = بهره
به ایرانیان زار گریان شدم ز ساسانیان نیز بریان شدم
دریغ آن سر و تاج و اورنگ و تخت دریغ آن بزرگی و آن فَرو بخت
کز این پس شکست آید از تازیان ستاره نگردد مگر برزیان
رهایی نیابم سر انجام از این خوشا یاد نوشین ایران زمین
چو باتخت منبر برابر شود همه نام بوبکر و عمر شود
تبه گردد این این رنجهای دراز نشیبی دراز است پیش فراز
نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر ز اختر همه تازیان راست بهر
بپوشند از ایشان گروهی سیاه زدیبا نهند از بر سر کلاه
نه تخت و نه تاج و نه زرینه کفش نه گوهر نه اختر نه رخشان درفش
برنجد یکی دیگری برخورد به داد و به بخشش کسی ننگرد
زپیمان بگردند و از راستی گرامی شود کژی و کاستی
پیاده شود مردم رزمجوی سوار آنکه لاف آرد و گفتگو
کشاورز جنگی شود بی هنر نژاد و بزرگی نیاید به بر
رباید همی این از آن آن از این ز نفرین ندانند باز آفرین
نهانی بتر ز آشکارا شود دل مردمان سنگ خارا شود
بد اندیش گردد پدر بر پسر پسر همچنین بر پدر چاره گر
شود بنده ی بی هنر شهریار نژاد و بزرگی نیاید بکار
به گیتی نماند کسی را وفا روان و زبانها شود پر جفا
از ایران و از ترک و از تازیان نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان، نه ترک و نه تازی بود سَخُنها بکردار بازی بود
همه گنجها زیر دامن نهند بکوشند و کشور به دشمن دهند
چنان فاش گردد غم و رنج و شور که رامش بهنگام بهرام گور
نه جشن و نه رامش نه گوهر نه نام بکوشش ز هر گونه سازند دام
زیان کسان از پی سود خویش بجویند و دین اندر آرند پیش
نباشد بهار از زمستان پدید نیارند هنگام رامش نبید
زپیشی و بیشی ندارند هوش خورش نان کشکین و پشمینه پوش
چو بسیار از این داستان بگذرد کسی سوی آزادگان ننگرد
بریزند خون از پی خواسته شود روزگار بد آراسته
دل من پراز خون شد و روی زرد دهان خشک و لبها پراز باد سرد
که تا من شدم پهلوان ازمیان چنین تیره شد بخت ساسانیان
چنین بی وفا گشت گردان سپهر دژم گشت و از ما ببرید مهر
چو بر تخمه ای بگذرد روزگار چه سود آید از رنج و از کار زار
در بخش دهم نگاهی به شکست قادسیه و پیشباز ایرانیان با آغوش باز از تازیان و آیین شان خواهیم داشت.
پاینده ایران – هومر آبرامیان